.ParsiBlog..jpg" style=" color=#4b0082
>background-color: #E1CDB3">
یک شب به خوابی خوش فرو رفتم.تا انتهای صبح. دیدم که بین ابرها پرواز میکردم.آواز میخواندم. جمعی ملک با من در این رویا.سوی خدا پرواز میکردند. من در شعف بودم.با بالهایی سبز .در ذهن خود درب بهشتی را ترسیم میکردم که از طلا و نقره و یاقوت مملو بود. دیوارهای یشمی شفاف چون باران. اما نمی دانم چرا یکباره با سر در سقوطی سخت من بر زمین خوردم.دور سرم چند شاپرک پرواز میکردند. .یکباره ترسیدم.دشتی پرازترس وپر از تنهایی مطلق.نه ابی ونه چشمه ای نمناک..تنها عطش بود وهجوم ترس. از دور دیدم مردمانی را که خسته و نالان دنبال ابی یا سرابی یا که حتی قطره ای نم.در جستجو بودند از پیر مردی زار پرسیدممن در میان کهکشان بودم اما نمی دانم چرا در این بیابان خسته در ماندم. با یک نگاهی تند:گفت آسمان محصول دوران جوانی بود انگه که با دستی پر از امید. با یک وضوی ساده و زیبا بر استان حق سر مینهادی وخدا را خوب میخواندی. انگه که شهوت را به زیر پا لگد کردی.اما چه ارزان دست از خالق کشیدی تو.ای بیخبر از عشق.دیگر بار عاشق شو. یکباره دیدم نیمه شب در بسترم هستم.اما پشیمان از خودم از غصه هایم از تمام کارهای سالهای پیش. با یک وضوی ساده در ان نیمه شب با دستهای خالی از نیرنگ.با او به اوج اسمان رفتم و...