.ParsiBlog..jpg" style=" color=#4b0082
>background-color: #E1CDB3">
الهی، اگر ستّار العیوب نبودی. ما از رسوایی چه میکردیم؟ الهی، به حق خودت حضورم ده و از جمال آفتاب آفرینت نورم ده! الهی، وای بر من اگر دانشم رهزنم شود و کتابم حجابم! الهی، همه از تو دوا خواهند، و حسن از تو درد. الهی، راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر! الهی، اگر گلم و یا خارم از آن بوستان یارم. الهی، گرگ و پلنگ را رام توان کرد، با نفس سرکش چه باید کرد؟ الهی، آن خواهم که هیچ نخواهم. الهی چون تو حاضری چه جویم، و چون تو ناظری چه گویم. الهی، رجب بگذشت و ما از خود نگذشتیم، تو از ما بگذر! الهی، همه سر آسوده خواهند، و حسن دل آسوده. الهی، روزم را چون شبم روحانی بگردان، و شبم را چون روزم نورانی! الهی، کلمات و کلامت که این قدر شیرین و دلنشیناند، خودت چونی؟ الهی، آن که تو را دوست دارد، چگونه با خلقت مهربان نیست. الهی، خوشا آن دم که در تو گمم! الهی، از من و تو گفتن شرم دارم؛ «انت انت.» الهی، «یا من یعفو عن الکثیر و یعطی الکثیر بالقلیل»، از زحمت کثرتم وا رهان و رحمت وحدتم ده! الهی، سالیانی میپنداشتم که ما حافظ دین توایم، «استغفرک اللّهّم». در این لیله الرغائب 1390 فهمیدم که دین تو حافظ ماست، «أحمدک اللهم»! الهی، از پای تا فرقم، در نور تو غرقم. «یا نور السموات و الارض، أنعمت فزد!» الهی، شأن این کلمة کوچک که به این علّو و عظمت است، پس «یا علی یا عظیم»، شأن متکلّم این همه کلمات شگفت لاتتناهی چون خواهد بود؟ الهی، چگونه گویم نشناختمت که شناختمت، و چگونه گویم شناختمت که نشناختمت. الهی، خودت آگاهی که دریای دلم را جزر و مد است؛ «یا باسط» بسطم ده، و «یا قابض» قبضم کن! الهی، دست با ادب دراز است و پای بیادب؛ «یا باسط الیدین بالرجمه، خذ بیدی!» الهی، همه گویند خدا کو، حسن گوید جز خدا کو. الهی، چون در تو مینگرم از آنچه خواندهام شرم دارم. الهی، از من برهان توحید خواهند، و من دلیل تکثیر. الهی، از من پرسند توحید یعنی چه، حسن گوید تکثیر یعنی چه. الهی، از نماز و روزهام توبه کردم؛ به حق اهل نماز و روزهات توبة این نااهل را بپذیر! الهی، به فضلت سینة بیکینهام دادی، به جودت شرح صدرم عطا بفرما! الهی، من «الله الله» گویم، اگر چه «لا اله الا الله» گویم. الهی، الهی موجب ازدیاد حیرتم شده است؛ ای علم محض و نور مطلق، بر حیرتم بیفزا! الهی، هر چه بیشتر دانستم نادانتر شدم، بر نادانیام بیفزا! الهی، اگر از من پرسند کیستی، چه گویم؟ الهی، هر چه بیشتر فکر میکنم دورتر میشوم. الهی، تو پاک آفریدهای، ما آلوده کردهایم. الهی، حق محمد و آل محمد بر ما عظیم است؛ «اللّهم صلّ آل محمد و آل محمد!» الهی، دیده از دیدار جمال لذت میبرد و دل از لقای ذوالجمال. الهی، به سوی تو آمدم؛ به حق خودت مرا به من برمگردان! الهی، اگر بخواهم شرمسار، و اگر نخواهم گرفتار. الهی، ظاهر که این قدر زیباست، باطن چگونه است؟ الهی، دل بیحضور، چشم بینور است، نه این صورت بیند و نه آن معنا. الهی، فرزانهتر از دیوانة تو کیست. الهی، شکرت که فهمیدم که نفهمیدم. الهی، شکرت که این تهیدست پا بست تو شد. الهی، نه خاموش میتوان بود و نه گویا؛ در خاموشی چه کنیم، در گفتن چه گوییم؟ الهی، کامم را به حلاوت تلاوت کلامت شیرین بدار! الهی، وای بر من اگر دلی از من برنجد! الهی، در بسته نیست، ما دست و پا بستهایم. متاسفانه سالها بر ما می گذرد و چهار تا خواب خوش نمی بینیم. آیا این انسانیت است؟ بهترین راه شناسایی هر کس خودش را، خواب اوست. ببینید که در خواب مار و عقرب و کوچه های پر از جنجال می بینید، یا اینکه ملکوت عالم را می بینید که از آنجا حقایقی برایش مکشوف ساخته اند. حضرت آقا (حضرت علامه حسن زاده آملی حفظ الله) می فرمودند: «روزی در کنار درختی نشسته بودم و چشم دوخته بودم تا ببینم چه درسی می توانم از این درخت بگیرم. در همین حین حیوانی را دیدم که بین من و درخت حائل شد. متوجه شدم اکنون سه موجود متفاوت کنار هم قرار گرفته اند. درخت که نبات بود، حیوان که حیوان بود و من هم که انسان بودم. در ذهنم خطور کرد که اصل و ریشه درخت که سر آن است در زمین فرو رفته و از این طریق غذا می گیرد. بعد دیدم حیوانی که بین من و درخت حائل شده، افقی است، یعنی سرش نه آسمانی بود و نه زمینی و بین این دو غذا می گیرد. پس به خود گفتم تو که انسان هستی و سرت به بالاست غذایت را نیز باید از آسمانها بگیری.» یکی از چیزهایی که باید دائماً زمزمه ما باشد دیوان حضرت ایشان است. زیرا هر چه بر اساس حال باشد انسان را می سازد. اولین غزل دیوان «عزل طائر قدسی» است. یعنی همان نفس ناطقه انسانی. حقیقت انسان یک طائر قدسی است که: من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در ایـن دیـر خـراب آبـادم حقیقت تو یک پرنده ملکوتی است که به قول شاعر: «چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم» اکنون در قفس بدنی و طولی نمی کشد که باید از این قفس پرواز کنی و به ملکوت عالم سفر کنی. مبادا تا آن وقت بال و پر نداشته باشی. وای بر ما اگر راه ملکوت باز شود و ما هنوز اهل پرواز نباشیم. الا ای طــــائر قـــدسی در ایــن ویــرانه بــرزنها بسی دام است و دیو و دد بسی غول است و رهزنها ای انسان تو پرنده ملکوتی عالمی و باید به طرف ملکوت عالم بروی. مواظب باش که در این ویرانه برزنِ نشاﮤ طبیعت دهها رهزن داری و باید از همه آنها عبور کنی. آیا خود را برای امشب که شب عاشورا است آماده کرده ای؟ در این جای مخوف ای مرغ جان ایمن کجا باشی گذر زین جای ناامن و نما رو سوی مامنها انسان عاقل هیچ وقت در جای خطرناک و ترسناک خانه نمی سازد و زندگی نمی کند و سعی می کند از آن منطقه فرار کند. نمی گویم اهل دنیا نباشید. اهل دنیا باشید اما دنیا را نردبانی برای تعالی روح خویش قرار دهید، به عبارتی دنیا را برای خودتان بخواهید اما خودتان را برای دنیا نخواهید. در این کوی و در این برزن چه پیش آمد تو را رهزن به یـک دو دانـه ارزن فـرو مـانـدی ز خـرمنهـا «خرمنها» همان حقایق ملکوتیه هستند که آنها را نیمه شبها به انسانها می دهند. در ابتدای راه انسان فقط نصف شب چیز می گیرد اما وقتی مقداری زحمت کشید و در مسیر انسانی به حرکت در آمد، روز و شب و دیگر ابعاد نظام عالم شکارگاه او می شود. انسان شکارچی عالم می گردد و قوه عاقله او دام شکارش می شود نه اینکه خود، شکار عالم شود. در این لای و لجنها و در این ویرانه گلخنها شد از یاد تو آن ریحان و روح و باغ و گلشنها «گلخن» همان آتشکده است و به تعبیر ما مازندرانی ها «تینَک حمام». «شد» در اینجا به معنی رفت است. مبادا آتشکده ای داشته باشی که با آتش آن جان خود را بسوزانی و خود را نابود کنی. خوب حال چه کنیم تا از این گرفتاریها به در آییم؟ سحرگاهی که می آید نسیم کوی دلدارت تو را باید که بر کویش بود هر دم نشیمنها باید اهل سحر می بود به قول حضرت استاد (حضرت علامه حسن زاده آملی حفظ الله): «الهی آنکه سحر ندارد از خود خبر ندارد» آری بی سحران بی خبرانند، هم از خود، هم از نظام هستی و هم از خدای عالم. عزیز من! امشب را سعی کن تا صبح بیدار باشی. تنهایی لذت دارد. به خصوص تنهایی در تاریکی را لذتی دیگر است. تاریکی و تنهایی و سکوت قیامت انسان را برمی انگیزانند و انسان به دردش می رسد. سحرگاهان در کوی حقیقت دلدارت بنشین و آنجا را محراب عبادت و نشیمنگاه خود قرار بده. تمام اجتماع را باید فدای لذت سحر کنی. سحرگاه باید از «غیر» دست بکشی و به حقیقت نفس خویش بپردازی. حجـاب دیـده دل گـرددت آمـال دنیـاوی کجا دیدن توانی تا بُود این گونه دَیدَنها منظور از «دیدنها» در اینجا خوی و روش است. تا موقعی که این خوی و روش توست نمی توانی زمزمه شبانگاهی و سوز سحری داشته باشی. اینگونه نمی توانی حجاب دیده دل را کنار بگذاری و دل را بینا سازی که: به هـوس راست نیاید به تمنـی نشود کاندرین راه بسی خون جگر باید خورد *** همه خوهای ناپاکت تو را گردند اژدرها تو را گردند نشترها تو را گردند سوزنها تمام صفات رذیله و ملکات نفسانی ات اژدر می شوند و چون سوزن در جان تو فرود می آیند. باید راه عاشقی در پیش گیری که عاشق قرار ندارد. عاشقی و قرار یعنی چه عشقبازی و عار یعنی چه عاشق صادق و نباشد در دل شب راهوار یعنی چه هر کس می خواهد در مسیر انسانی قرار گیرد باید به پنج مورد عنایت کافی داشته باشد. 1- گرسنگی 2- سکوت 3- بیداری 4- خلوت 5- ذکر که فرموده اند: صمت و جوع و سهر خلوت و ذکر به دوام ناتـمامان جهـان را کنـد این پنـج تمـام عزیز من! نباید همیشه شکم خود را پر داشته باشی. یک وقتی در زمین کشاورزی ات هستی آنجا باید به اندازه کافی غذا بخوری تا انرژی کارکردن داشته باشی. اما در دوران بیکاری چرا روزی چند وعده غذا می خوری؟ غذا خوردن زیاد دل را تیره می کند که «الهی آزمودم تا شکم دائر است دل باثر است» گرسنگی درون را برمی انگیزاند. چه بسا از ملکوت عالم برای انسان غذا بیاورند اما همین که ببینند شکم او پر است برگردند. دیگری به اندازه ضرورت حرف زدن است. نمی گویم اصلاً حرفی نزنی اما: کم گوی و گزیده گوی چون در کز اندک تو جهان شود پر کم بگوییم و خوب بگوییم نه زیاد و ناخوب. سومی سهر است. سحر با حاء حطی، زمان قبل از اذان صبح را گویند. اما سهر با هاء دو چشم (هوز) به معنی بیداری است. بیداری در اینجا به معنای نخوابیدن در شب نیست که البته آن نیز لازم است: «وَ مِنَ الّیل فَتَهَجَّد به نافلةً لَکَ عَسی اَن یبعَثک ربِّک مقاماً محموداً»1. منظور از بیداری در اینجا هوشیاری و غافل نبودن است. در محل کسب و کارت بیدار باش تا غفلت نکنی و پشیمان نشوی. چهارم، خلوت است و گوشه گیری و حسابرسی به اعمال. و پنجم ذکر به دوام است. دائماً باید ذاکر باشی و منظور از ذکر این نیست که فقط تسبیح به دست بگیری و یا الله یا الله کنی. بلکه باید تمامی اندام خود را با حق عجین سازی. حق ببینی، حق بشنوی، حق بگویی، حق بروی. خلاصه اینکه از عمرت به بهترین شکل استفاده کن. ___________________________ 1- سوره اسراء، آیه 80 ما ایرانیان گنجهایی داریم که نمی شناسیم.یکی ار انها عالم کامل علامه حسن زاده آملی است که از عجایب روزگار ماست.عارفی که ملکوت را سیر نموده و چشم برزخی دارد .در اکثر علوم استاد است.در نجوم و ریاضیات و طب کسی همپای او نیست.واگر کسی او را بشناسد شیفته ای عاشق خواهد شد.متاسفانه اکثر جوانان ما با این پیر فرزانه نا آشنا هستند. من گناهم اینست که در عاشقی دل را فروختم و دنیا را خریدم.او مرا برای خود میخواهد اما من او را برای دنیا.شبها منتظر نیاز من است و روزها منتظر نماذ.خدایا میدانم مرادوست داری چون بنده تو ام.اما منهم تو را دوست دارم چون خدای منی.در این برهوت حیرت گناهم را ببخش که فقط غفلت بود و شهوت یا کریم خدایا هر چه بیشتر به دنبال تو گشتم خودم را بیشتر گم کردم.یا کریم انجا که جز عشق و خدا و آسمان نیست جز یک پلاک و قمقمه از تو نشان نیست دنبال آن سرو رشید قامت تو گشتم ولی حتی از آن یک استخوان نیست بعد از گذشت سالها از هجرت تو اشک از دو چشم مادر تو در امان نیست میگفت قد مجتبی تا آسمان بود حتی برایم ذره ای از نعش آن نیست عکس تو را از کوچه ما پاک کردند تصویر زیبای تو هم در این میان نیست یاد تو در ازهان مردم زود گم شد این قصه ایا لکه ننگ زمان نیست رفتی و با یاد تو در شبهای این قوم چشمی دگر جز چشم رهبر خونچکان نیست شاعری هستم از دیار دل گم کرده ها که در کویر الفاظ و کلمات به دنبال گم شده ام هستم.شعر را نه برای نان بلکه برای دل میسرایم واز دلدادگان طلب یاری دارم این هم چند بیت ناقابل از صدای تپش این دل من مجنون مرد چونکه آوای دلم ضربه یا لیلی بود یک شبی ضربه سختی به دل زارم خورد همه گفتند که این موج عجب سیلی بود خواستم وزن کنم قلب پر از عشق تو را سنگ عشق تو گران بود عجب سیلی بود باز یک عاشق دیگر هدف تیرش شد عاقبت انکه مرا کشت همان لیلی بود